من و سوزن بان
من و سوزن بان
به زبان حسین قدیانی عزيز
تمام دار و ندار سوزن بان خدا بود و یک رادیو جیبی. ۱۴ سالی بود که سوزن بانی می کرد. برای اولین و آخرین بار او را در ایستگاه قطار نیشابور دیدم. پیرمردی به شدت لاغر که رگ آبی/ سبز دستانش بیرون زده بود از یک تکه پوست و استخوان. گوشت هم که نداشت. روزگار شاید گوشت تنش را ریخته بود. فقط کارش این بود؛ چشم می دوخت به ریل قطار تا زائران مزار امام رئوف یک وقت مبادا مشکلی برایشان پیدا شود. روزی از روزهای مجردی که به مشهد رفته بودم در نیشابور ماشینم خراب شد و همین پیرمرد به دادم رسید. کله خری کرده بودم و تنها رفته بودم. پیرمرد راهنمایی ام کرد فلان مکانیک کارش را بلد است و آدم خوش انصافی است. ماشین را بگذار آنجا و اگر تعمیر ماشین به امشب دست نداد بیا با من برویم آلونک. گفتم: آلونک کجاست؟ گفت: محل کار ماست. گفتم: چه کاره ای پیرمرد؟ گفت: بانی سوزنم! گفتم: بانی سوزن؟ گفت: بانی سوزن که نه، سوزن بانم. گفتم: خر خسته، از خدا خواسته. گفت: دور از جان.
***
همین هم شد. آن شب مهمان پیرمرد بودم در اتاقک سوزن بانی که خودش می گفت آلونک. دم در تعارف کرد که اول شما بفرما. گفتم: شما سمت راستی. گفت: اما تو مهمانی. گفتم: شما اول بفرما. گفت: تعارف نکن. گفتم: شما بروید، من می آیم. گفت: نمی شود، اول شما. اصلا من می آیم این طرف. آهان! حالا برو داخل. الان شما سمت راستی. گفتم: بزرگی گفته اند، کوچکی گفته اند. گفت: برو داخل، یا الله. گفتم: شما بفرما. گفت: نمی دانستم اینقدر تعارفی هستی. برو داخل. گفتم: جان شما نمی شود. گفت: چقدر تعارف می کنی؟ گفتم: اصرار نکن، اول شما برو داخل، من هم پشت سر شما می آیم. گفت: شما سمت راستی. گفتم: اما شما جای پدربزرگ من هستی. گفت: برو داخل. گفتم: تا شما داخل نشوی، من نمی آیم. گفت: بفرما. گفتم: اول شما بفرما. گفت: بسم الله. گفتم: بسم الله، شما بفرما. گفت: خلاف ادب است اول من بروم. گفتم: یعنی اول من داخل شوم؟ گفت: آفرین! حالا شدی پسر خوب. گفتم: نه، اول شما. گفت: خواهش می کنم شما بفرما. گفتم: شما بزرگ مایی. گفت: من نمی روم. گفتم: من هم نمی روم. گفت: دم در بد است. گفتم: پس داخل شوید تا من هم بیایم. گفت: شما بفرما اول. گفتم: اول و دوم ندارد. شما بفرما. بسم الله. گفت: تعارف نکن. گفتم: شما داری تعارف می کنی. گفت: من اهل تعارف نیستم. گفتم: اصلا با هم داخل شویم. گفت: در اینجا که خودت می بینی خیلی تنگ است. گفتم: پس اول شما بفرما. گفت: نمی شود. گفتم: نمی شود، ندارد؛ بفرما شما داخل. گفت: شما اول. گفتم: شما اول. گفت: چقدر تعارف می کنی؟ گفتم: من تعارفی نیستم. گفت: پس تعارف نکن، برو داخل. گفتم: بزرگی گفته اند، کوچکی گفته اند. گفت: خواهش می کنم بفرما شما. گفتم: روی من را زمین نگذار. بفرمایید. گفت: دم در بد است، برو جوان داخل. گفتم: نمی شود. شما چند تا پیراهن بیشتر از من پاره کرده اید. گفت: پس من می روم داخل. گفتم: حالا شد. گفت: شما برو اول. گفتم: بفرما دیگر، چقدر تعارف می کنی. گفت: شما داری تعارف می کنی. گفتم: من اهل تعارف نیستم. گفت: پس حرف را کم کن و بفرما داخل. گفتم: این تن بمیرد، من نمی روم. گفت: نفرمایید همچین. گفتم: پس شما بفرمایید اول. گفت: چقدر الکی بحث را کش می دهی. گفتم: شما بفرما جلو. گفت: اول شما. گفتم: ممکن نیست. گفت: اصرار نکن. گفتم: تعارف می کنی چقدر شما. گفت: من خیلی راحتم. گفتم: من هم تعارفی نیستم. گفت: پس بفرما. گفتم: نمی شود. اول شما بفرما. گفت: الان کی سمت راست است؟ گفتم: من سمت چپم. گفت: شما سمت راستی. گفتم: خب، من می آیم این طرف. حالا شما بفرما داخل. گفت: الکی چقدر تعارف می کنی. گفتم: الان قطار می رسد. شما برو داخل. گفت: قطار الان نمی رسد. شما برو. گفتم: بفرما. گفت: شما بفرما … و آنقدر گفتم و گفت تا اینکه صبح شد و من رفتم از مکانیک ماشینم را گرفتم و رفتم مشهد. این هم از عمر شبی بود …